رمان «شهر خفتگان در گردنبند جادویی» میان خرافه، رویا، خواب و بیداری اتفاق میافتد و داستانهای جذابی را برای نوجوانان داستان که ناخواسته درگیر آن شدند رقم میزند. آنها در دنیایی عجیب اسیر شدند و برای برگشتن به دنیای خودشان تلاش میکنند.
این کتاب در ادامه «جلد دوم، شهر خفتگان در پسرعموهای افسانهای» و «جلد اول، شهر خفتگان در طالع نحس» نوشته شدهاست.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
«فردای آن روز، صبح خیلی زود چشمهایم را باز کردم و بعد از اینکه کش و قوسی به بدنم دادم از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم. به دور اطرافم نگاهی انداخته و بعد به افسون که بالای تخت روی حریر خوابیده بود نگاهی انداختم. دوباره سر جایم دراز کشیدم و به اتفاقاتی که افتاده بود اندیشیدم و در مغزم سعی کردم به همهٔ آنها نظم خاصی بدهم.
امروز روز حادثهسازی بود. اگر گردنبند را پیدا میکردم میتوانستم طلسم داخل قلعه را بشکنم و تمام مردم را نجات دهم و بعد از آن، ما میتوانستیم به دنیای خودمان برگردیم. فکر اینکه به زمان خودمان برگردیم به شدت خوشحالم میکرد. یعنی میشد که دوباره خانوادهام را ببینم؟ شاید هم در یک خواب عمیقی به سر میبردم. درست است که چندینبار به این موضوع فکر کرده بودیم اما بعضی وقتها با خودم میگفتم: شاید این یک خواب عمیق و طولانیترین روز سال هستش.»